مدتهاست بر دلت دخیل بسته ام.
شده ای پنجره ی فولاد.
سری به مشهد بزن.
شاید تو هم مهربانی یاد گرفتی...
از خستگی چشمانم باز نمی شود.
پ ن:یک عمر با چشمان باز نوشتم هیچ نشد
یک بار هم با چشمان بسته بنویسم ٬ مگر چه می شود؟؟؟
گفتم می روم ولی
آنقدرها هم نرفتم.در حوالیت پرسه می زنم.
همین شبهاست که مأموران گشتت دستبندم بزنند
نمی دانند من خودم پابندم
راستی...
کارت شناسایی ندارم.
اگر شناختی ام ساکت می مانی؟
می ترسم آزادم کنند.
تمام عشقم را به گلبرگ های غنچه ی رزی دوختم که برایت هدیه آورده بودم٬
تا در بودنم بدرخشد و در نبودنم بشکفد ...
عزیزم خیلی دوست دارم
حتی بیشتر از دیدن بازی رئال و بارسلونا
-فرازهایی از نامه های عاشقانه ی عادل فردوسی پور-
زمان هایی که احساس یک بغل کمبود می کنم
به هر شکل با خودم کنار می آیم
ولی نمی دانم آن زمان هایی که احساس کمبود یک بغل می کنم
چه کنم!!!
با تمسخر بهم گفت :
« نکنه عاشقی ؟ »
توی چشماش نگاه کردم؛
دستام یخ کرد؛
هیچی به ذهنم نرسید به جز یه کلمه:
« بودم »
خدایا بازم بهش دروغ گفتم...
چشمانت را ببند.
گرمای لبانم را احساس می کنی؟
از قلبم می آید.
برای لمس تو بالا آمده.
ممکن است جا خوش کند،
اگر عشق را برای منِ جان به لب آمده به لبهایت هدیه کنی.
من اشک بودم
و گونه های تو برایم تمام دنیا.
ابتدا از چشمانت افتادم٬
وسپس به دست تو از دنیا پاک شدم.
گفته بودم طاقت گریه های تو را ندارم٬
ولی باور نکردی.
خدا یا باز هم دیدم نگارم را
نماد سالیان بی بهارم را
نماد برزخی از جنس تنهایی
نشان نو گل روییده بر انبوه خارم را
خداوندا شدم محصور عشق رفته بر بادی
کمک کن بشکنم در هم حصارم را...
نگاهت همان رنگ دیروز را داشت ، وقتی از من به اطراف می گشت.
خودت را مرتب نکن از روبرو که می آیم.
آشفته با دلم همخوان تری.
شاید دنیا وارونه است.